مجله اتاقک




   مجله اتاقک


   مجله الکترونیکی اتاقک
موضوعات مطالب
نويسندگان سایت
آمار و امكانات
»تعداد بازديدها: 17


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




g.o.o.g.l.e..p.a.r.a.z.i.t

آگاهی ها

power By: otaghack-site.tk

درباره ما

ایمیل مجله : otaghack@gmail.com otaghack@yahoo.com
لينك

کارفرمانیوز
شعرهاي شاپور احمدي
**انجمن مجله اتاقک**
مجتبی علیمی- تـــرانه
چرند و پرند
کافه ترانه
زنانه نويسي
کتاب کتیبه
ارسال ایمیل به مجله
علی قزل سوفلو
عضویت انجمن
شعرخانه
دانلود موزیک
فرح منصوری - ترانه سُرا
احمد شاملو
زندگینامه ها
ثبت دامنه
صفحات دیگر مجله

تبادل لینک هوشمند
سایتهای دارای موضوع مرتبط با مجله برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مجله الکترونیکی اتاقک و آدرس otaghack-site.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آرشيو مطالب
لینکها
» وقتی موفقیت برای رضا صادقی بندری می زند!

 

 

رضا صادقي يكي از پرطرفدارترين خواننده‌هاي پاپ ايران است. خواننده‌اي كه راه سختي را طي كرد تا به اين‌جا رسيد. خواننده‌اي شهرستاني با صدايي خاص و سبكي متفاوت كه در تهران همان‌قدر او را دوست دارند كه در بندر. رضا صادقي زندگي پرفراز و نشيبي داشته كه گزيده‌اي از آن را در اينجا مي‌خوانيد.

 


** يك


مهتاب بود. باد در كوچه‌هاي گلي تاريك مي‌پيچيد. پنجره خانه‌هاي كاهگلي يكي‌يكي تاريك مي‌شد و خبر از خواب آرام ساكنان مي‌داد. جيرجيرك‌ها در كوچه‌ها آواز مي‌خواندند و باد صداي عوعوي سگ‌ها را از كوچه‌ها مي‌گذراند و به خانه‌ها مي‌رساند. ساعتي كه از شب گذشت، غير از يكي از پنجره‌هاي خانه‌اي كوچك كه حياطي نقلي داشت با يك نخل كه خرماهاي آن را تازه چيده بودند، پنجره روشني در كوچه باقي نماند. از آن پنجره صداي گريه كودكي مي‌آمد و با تاريكي شب و آواز جيرجيرك‌ها مي‌آميخت. صداي گريه وقتي آرام مي‌شد كه صداي لالايي اوج مي‌گرفت. پشت پنجره مادري براي كودك بيمارش آواز مي‌خواند و خواهر و برادرهاي كودك كنار آن‌ دو نشسته بودند و به سرنوشت تلخي فكر مي‌كردند كه روزگار براي كودك رقم زده. رضاي كوچك تازه از بيمارستان برگشته بود. مرض شده بود و مادر او را براي درمان برده بود.

- اين قرص‌ها رو بخوره، اين آمپول رو هم بزنه. خوب مي‌شه.

مادر رضا قرص‌ها و آمپول را از داروخانه گرفت. آمپول را به پرستار داد و رفت پشت پرده، بدون اين‌كه بداند اين آمپول براي هميشه سرنوشت پسرش را عوض خواهد كرد. بعد از آمپول حال رضا بد شد. مدتي گذشت تا فهميدند آمپول اشتباه بوده. آمپول عوارض جبران‌ناپذيري داشت. رضا را فلج كرد و تا آخر عمر، لذت دويدن و خراميدن را از او گرفت. رضا برگشته بود خانه و با صداي لالايي مادر خوابش برده بود. پنجره روشن آن خانه تا نزديكي‌هاي صبح خاموش نشد.

 


** دو


رضاي كوچك كنار ايستاده و به بازي بچه‌ها نگاه مي‌كند. پسرهاي كوچه همه جمع هستند. دمپايي‌ها را از پا درآورده‌اند، با عرق‌گير و شلوارهاي كوتاه، ۲ تكه آجر ۲ طرف كوچه گذاشته‌اند و با توپ پلاستيكي ۲لايه، يك لايه قرمز و يك لايه آبي، فوتبال بازي مي‌كنند. عباس توپ را از زير پاي حميد درمي‌آورد، علي عباس را به زمين مي‌زند و مي‌دود. خاك كوچه از جاي قدم‌هايش بلند مي‌شود و توپ همراه او تا دروازه مي‌دود. محمد پايش را پيش مي‌آورد تا جلوي توپ را بگيرد، اما نمي‌تواند. توپ از بين پاي او و از بين آجرها رد مي‌شود و صداي فرياد بچه‌ها بلند مي‌شود: «گـل!»رضا كنار ايستاده و به عصاهايش تكيه كرده است. رضا به پاهايش نگاه مي‌كند و به بچه‌ها كه باز دارند چابك و سبك دنبال توپ مي‌دوند. رضا اما دلش فوتبال بازي كردن نمي‌خواهد. او هيچ وقت به بچه‌هايي كه پاي سالم دارند و مي‌دوند حسودي‌اش نمي‌شود. چيزي كه رضا را محسور كرده، فوتبال و بازي نيست. رضا صدايي شنيده و دلش رفته. او آرزوي داشتن يك ساز را دارد.‌ سازي‌ كه بنشيند، رضا او را در آغوش بگيرد، بنوازد و غصه‌هاي كودكانه‌اش را با صداي آن سهيم شود. رضا به بازي بچه‌ها نگاه مي‌كند و به ساز نداشته‌اش فكر مي‌كند.‌ سازي‌ كه آرزويش است. آرزويي كه زندگي‌اش را عوض خواهد كرد. اما رضا مي‌داند به اين زودي و با اين وضع مالي خانواده، حالا حالاها بايد آن را فراموش كند.

 


** سه


تهران، خيابان آزادي، طبقه ششم يك ساختمان قديمي در خيابان اسكندري. خانه رضا اينجاست. او تازه از بندرعباس به تهران آمده و اين خانه كوچك و نمور را براي زندگي پيدا كرده. پولش به خانه ديگري نمي‌رسد. رضا با كهنگي و كوچكي خانه مشكلي ندارد. تنها سختي او بالا رفتن از اين همه پله است. ۱۶ پله اول را بالا رفته و به نفس‌نفس افتاده. مي‌داند كه چاره‌اي ندارد و مجبور است سعي كند. نفس عميقي مي‌كشد، عصا را مي‌گذارد روي پله بالايي، وزنش را روي آن مي‌اندازد و تنش را بالا مي‌كشد. پاي اول بالا رفت. حالا نوبت پاي بعدي است. عصاي چپ را روي پله مي‌گذارد و آن پايش را هم بالا مي‌كشد. حالا بايد از اول شروع كند تا يك پله ديگر بالا برود. يك پله مي‌شود ۱۶ پله و به طبقه دوم مي‌رسد. بعد سوم و چهارم و پنجم و ششم در پيش است، رضا مي‌نشيند. عصا را كنار مي‌گذارد و خستگي در مي‌كند. فكر مي‌كند ديگر نمي‌تواند. ۱۰۰ پله را بايد هر روز پايين و بالا برود. آن هم با اين پاها كه ياري‌اش نمي‌كنند. اما نه. حالا وقت پشيماني نيست. رضا به بندرعباس فكر مي‌كند. به اين‌كه هر چه مي‌توانست را آن‌جا آموخته و حالا نوبت پايتخت است كه فتحش كند. رضا در بندر هم مي‌توانست ساز بزند و هماهنگ بسازد. آلبومي منتشر كرده بود و خيلي‌ها او را مي‌شناختند. اما بندر ديگر براي او كوچك شده بود. او فكرهاي بزرگ‌تري در سر داشت. بخش زيادي از آرزويش باقي بود و مي‌دانست كه براي آن مجبور است تلاش كند. حتي اگر اين تلاش بالا رفتن و پايين آمدن هر روزه از ۱۰۰ پله نفس‌گير باشد. نفسي تازه مي‌كند، عصا را روي پله بعد مي‌گذارد و خودش را بالا مي‌كشد.

 

** چهار


رضا دارد لباس مي‌پوشد. پيراهن مشكي‌اش را تن مي‌كند. شلوار مشكي، جوراب‌ها و كفش‌هاي مشكي براقش را مي‌پوشد. موهايش را محكم مي‌بندد و شال‌گردن مشكي‌اش را دور گردن مي‌اندازد. ريشش را شانه مي‌زند، عصاها را برمي‌دارد و راه مي‌افتد. امشب براي خواندن در يك عروسي ديگر قرار گذاشته. اين كار را دوست ندارد اما مجبور است. خرج زندگي در تهران بيشتر از اين حرف‌هاست. بايد اجاره خانه را بدهد، خرج خورد و خوراكش را دربياورد و در عين حال راهي براي پيشرفتش باز كند. نوازنده و استوديو در تهران بيش‌ از تصورش خرج برمي‌دارد. رضا راه مي‌افتد. پايش را كه به مجلش مي‌گذارد صداي تشويق بلند مي‌شود. او را مي‌شناسند و دوستش دارند. رضا ميكروفون را دست مي‌گيرد و مي‌خواند. مردم همراهي‌اش مي‌كنند و رضا به روزي فكر مي‌كند كه مي‌تواند روي استيج بخواند. چشم‌هايش را مي‌بندد و صداي طرفداران را مي‌شنود. قند توي دلش آب مي‌شود. مردم ترانه‌هايش را به ياد دارند. چشم‌هايش را باز مي‌كند و مي‌فهمد كجاست، دلش مي‌گيرد. دلش از اتفاقات بدي كه در تهران برايش مي‌افتد مي‌گيرد. صفاي همشهري‌هايش اين‌جا نيست. رضا به اين مردم عادت ندارد. فكر مي‌كند مجبور است عادت كند. بايد بتواند گليمش را از آب بيرون بكشد. بايد با همه اين‌ها كنار بيايد تا بتواند كار كند. بايد روحيه‌اش را حفظ كند. بايد قوي باشد. باز چشم‌هايش را مي‌بندد و خودش را روي استيج تصور مي‌كند. مي‌خواند و مردم را به شوق مي‌آورد.

 


** پنج


رضا در خانه جديدش نشسته و به آهنگي خوب براي ترانه جديدي فكر مي‌كند كه به تازگي سروده. رضا براي آلبوم‌هايش محتاج هيچ‌كس نيست. خودش مي‌تواند شعر بگويد و آهنگ بسازد. رضا تلفن جواب مي‌دهد. درباره قراردادي جديد است. رضا نمي‌پذيرد. او با سبك جديدش، ترانه‌هاي ساده و لباس مشكي پرطرفدارش آن‌قدر معروف شده كه خيلي‌ها دوست داشته باشند با او كار كنند. رضا موسيقي را خوب مي‌شناسد و فقط بهترين‌ها را مي‌پذيرد. رضا بي‌حاشيه است. فكر مي‌كند بايد با جايي مصاحبه كند و اين شايعه عجيب و غريب مشكي‌پوشي‌اش كه نمي‌داند از كجا آمده را تكذيب كند. هر وقت به آن فكر مي‌كند عصبي مي‌شود. شايعه شده او با همسرش در جاده تصادف كرده. خودش فلج شده و همسرش را از دست داده و از آن به بعد مشكي مي‌پوشد. رضا فكر مي‌كند بايد بگويد كه مشكي براي او عزا نيست. فقط يك پرچم است. نمادي كه او را متمايز مي‌كند.

 


** شش


رضا روي استيج ايستاده. نور صحنه روشن است و مردم را درست نمي‌بيند اما مي‌داند كه چند نفرند. نفس‌هاي‌شان را حس مي‌كند.

- من، رضا صادقي عاشقتونم!

صداي تشويق جمعيت فراتر از تصورش است. رضا به نوازنده‌هاي بندري‌اش اشاره مي‌كند. همه آماده‌اند. ميكروفون را بالا مي‌گيرد.

- مشكي رنگ عشقه.

ميكروفون را رو به جمعيت مي‌گيرد. صداي مردم بلند مي‌شود.

- مث رنگ چشاي مهربونه.

او مثل يك سلطان روي سن ايستاده. مردم ترانه‌هايش را حفظ هستند. هم در كنسرت‌ها ديده و هم در كوچه و خيابان بارها و بارها شنيده. شروع به خواندن مي‌كند و همه او را همراهي مي‌كنند. رضا مي‌داند چطور هوادارانش را راضي كند. مي‌داند كه باز هم مثل هميشه مردم راضي به خانه برمي‌گردند. رضا به مادرش فكر مي‌كند. به خانه‌اي كه در گذشته داشتند و به خانه‌اي كه الان دارند. رضا به فيلم «بي‌خداحافظي» فكر مي‌كند. فيلمي كه قرار است بر مبناي سرگذشت عجيب و سخت زندگي او ساخته شود و خودش قرار است در آن بازي كند. رضا مي‌داند كه در پايان راه نيست. ترانه آخر را مي‌خواند. مردم يك لحظه هم آرام نمي‌مانند. چند بار مي‌رود و مي‌آيد تا بالاخره كنسرت را تمام مي‌كند. رضا خوشحال است و راضي. هيچ‌چيز نتوانسته جلوي او را بگيرد. او زندگي را شكست داده. سوار پورشه مشكي‌رنگش مي‌شود و روشن مي‌كند. صداي تشويق‌ها هنوز توي گوشش است. نفس عميقي مي‌كشد و راه مي‌افتد. بايد تا مهرشهر كرج رانندگي كند.

 

 

منبع:مجله تپش

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



نويسنده : ADMIN | تاريخ : برچسب:زندگی,رضا صادقی, | نوع مطلب : <-CategoryName-> |

» عناوين آخرين مطالب